زندگی نامه و وصیت نامه شهیدان علی،غلامرضا و ابراهیم ادبی مهذب از شهدای شهرستان فومن.
زندگی نامه و وصیت نامه شهیدان علی،غلامرضا و ابراهیم ادبی مهذب از شهدای شهرستان فومن. بسيجي شهيد علي ادبي مهذب بسيجي شهيد علي ادبي مهذب فرزند شادروان اسحاق به سال 1345 در خانوادهاي مذهبي و پرهيزگار ديده به جهان هستي گشود. دوران ابتدايي و راهنمايي را در شهر فومن به پايان رسانيد و بعد از آن، تا سوم نظري در رشتهي علوم انساني ادامهي تحصيل داد. در دوره نوجواني، بسان ديگر برادران خود با مسائل ديني و مذهبي آشنا شد و پايبند به فرايض ديني و اسلامي گرديد. اين شهيد والامقام با چنين روحيهاي، پس از شروع جنگ تحميلي به نهاد بسيج شهرستان فومن پيوست و همانند ديگر برادران خود، به ويژه محمد ابراهيم و غلامرضا، بعنوان يك بسيجي مبارز، در ستاد اين نهاد به فعاليتهاي انقلابي ـ فرهنگي پرداخت. اين شهيد جاويدالاثر هيجده سال بيشتر نداشت كه براي مبارزه با دشمن بعثي، رهسپار جبهههاي حق عليه باطل شد و از اين طريق به نداي رهبركبير انقلاب اسلامي، لبيك گفت. در حضور سبز او در جبهه، يك بار زخمي شد و براي بار دوم كه در واقع بعد از به شهادت رسيدن برادرش محمدابراهيم بود، ديگر توان ماندن در اين دنياي فاني را نداشت و بار ديگر، راهي جبهههاي نبرد شد و در منطقهي كردستان به مبارزه خود ادامه داد. او در كردستان بيسيم چي بود و مدتي را در اين سمت به فعاليت پرداخت. در واپسين روزهاي زمستان سال 64 بود كه براي كسب اطلاعات بيشتر از موقعيت دشمن، با گروهي به سمت نيروهاي عراقي در منطقه سليمانيه رفت كه در طي يك درگيري در دوم اسفندماه همان سال، يكي از دوستانش شهيد و يكي از پاهايش نيز قطع شد. در اين درگيري بود كه از علي خبري نشد و گويا به جمع مفقودالاثرها پيوسته و در حقيقت به شهادت رسيده بود. مدتها از شهادت او گذشت، تا اينكه پس از سالهاي دوري از وطن، جسد مطهرش را شناسايي كرده و بعد از انتقال به زادگاهش، او را در گلزار شهداي فومن به خاك سپردند. روحش شاد و يادش براي هميشه گرامي باد. در فرازي از وصيتنامهاش آمده است: «... اوراق زرين كارنامه آزادي و آزادگي، از آن انسانهايي است كه به آرزوي گسترش حق و برقراري حكومت حق زيستهاند و گرانمايه عمر خويش را بر سر اين راه از كف دادهاند و زندگي جاويد را به پاداش اين گرانمايگي و آرمان مقدس كسب كردهاند. آنان مشعلهاي فروزانند كه تاريكي زندگي را از پيش راه و نگاه ما به يك سو ميزنند». معلم شهيد غلامرضا ادبي مهذب معلم شهيد غلامرضا ادبي مهذب فرزند شادروان اسحاق به سال 1338 در خانوادهاي متدين و مذهبي در شهر فومن چشم به جهان گشود دوران ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت و نمرات عالي پشتسر گذاشت و بعد از اتمام دوره راهنمايي، وارد مقطع متوسطه در دبيرستان شهيد محمدرضا كديور (اميركبير سابق) گرديد و موفق به اخذ ديپلم در رشتهي علوم تجربي در خرداد ماه 1357 شد. پس از دريافت مدرك ديپلم، به مركز تربيت معلم راه يافت و در آنجا نيز، موفق به اخذ فوق ديپلم آموزش ابتدايي گرديد. اين شهيد سرافراز اسلام در طي اين دوران، علاوه بر اهتمام در تحصيل، به ورزشهاي مختلف، به ويژه فوتبال نيز ميپرداخت و مدتها بعنوان بازيكن ثابت تيم منتخب جوانان گيلان در مسابقات جوانان ايران بود. او از نفرات برتر فوتبال به حساب ميآمد و يك دفاع آخر بسيار زرنگ و باهوش بود. بازي را با تيم هلالاحمر فومن در دسته اول گيلان ادامه داد و مدتها در اين تيم، سمت كاپيتاني را داشت. در سالهاي انقلاب، از افراد فعال بود و در سال 1358 به تشكيل انجمن جوانان پيرو خط امام در شهر پرداخت و از انحراف جوانان بسياري جلوگيري نمود. او بعد از تشكيل بسيج، از اعضاي موثر و از مشاورين اين نهاد بود. همچنين در جذب و هدايت نيروهاي بسيجي و حزبالله، فعاليت چشمگيري داشت و بعلت فعاليتهاي گسترده او در اين نهاد انقلابي، به «سردار حزبالله فومن» معروف شده بود. به سال 1360، در دوره دانشجويي بود كه ازدواج نمود و ثمره آن، دو دختر گرديد. پس از اتمام تحصيلات، در مورخة 1/7/1361 به استخدام اداره آموزش و پرورش شهرستان فومن درآمد و از همان تاريخ در دبستان دولتي استاد شهيد مطهري اسلام آباد خشكنودهان، به عنوان آموزگار پيماني به شغل شريف معلمي پرداخت. در ديماه اين سال به سمت سرپرست دبيرستان شهيد جعفر تيغنورد (فردوسي سابق) منصوب شد و در سال 1365 نيز به معاونت پرورشي اداره آموزش و پرورش شهرستان فومن رسيد. بعد از شروع جنگ تحميلي، در آبانماه 1359 در قالب اولين گروه بسيجي، آموزشهاي مقدماتي را زير نظر مربيان آن زمان، از جمله پاسدار شهيد ميثم (محمد)بيگلوو ساير عزيزان فراگرفت و در دهم آذرماه همان سال به منطقهي جنگي سرپل ذهاب اعزام گرديد كه آن دوره، مقارن بود با شهادت شهيد محمدرضا عامر و شهداي ذهاب كه از بسيجيان و پاسداران رشت بودند. شهيد ادبي بعد از گذران اين دوران، مدتي به فعاليتهاي سياسي ـ فرهنگي پرداخت، تا اينكه در آبانماه 1362 به منطقهي عمومي مريوان اعزام شد و در كنار ساير رزمندگان، بويژه رزمندگان گردان «جندالله» كه در آن زمان نامش پرآوازه بود، به امر پاكسازي نيروهاي ضدانقلابي پرداخت. در اين راستا براداران اين شهيد، پيوسته در جبههها حضور داشتند و بعد از شهادت دو برادر ويبود كه شهيد غلامرضا به ايشان پيوست. محمدابراهيم (امير) با دو سال و اندي حضور در جبهه و پس از اينكه از ناحيه چشم و پا مجروح و جانباز انقلاب شده بود و سپس در اسفندماه 63 در عمليات بدر، نزديك پاسگاه ترابه در جزيره مجنون در درگيري با دشمن به شهادت رسيد و پس ازشهادت امير، برادر ديگر او علي حضورش را در جبهه دائمي كرد و يكسال بعد، يعني بهمن ماه 64 در عمليات والفجر در منطقه سليمانيه به درجهي رفيع شهادت نايل آمد.شهيد غلامرضا بعد از اعزام مجدد به جبهه كه در 4/2/65 از طريق سپاه صورت گرفته بود، مدتي را در پشت جبههها گذراند، تا اينكه سرانجام به خط مقدم جبهه انتقال يافت و در عمليات كربلاي 2، جانشين فرمانده گروهان وقت (حاج بهروز جلايي) گرديد. در اين وقت از مداحي او نيز به نحواحسن استفاده ميشد و با صداي خوشي كه داشت، در مناسبتها و مانورها مداحي مينمود. پس از چندي به گردان ابوالفضل (ع) منتقل گرديد و فرماندهي گروهان ابوذر را برعهده گرفت، تااينكه پس از رشادتها و دلاوريها، سرانجام بر اثر بمباران هواپيماهاي دشمن در منطقهي عملياتي شلمچه (در عملیات كربلاي 5) مجروح و در نهايت بعلت جراحات زياد و در حالي كه يك پاي او را بر اثراصابت تركش و عفونت زياد قطع كرده بودند، به تاريخ يازدهم بهمن ماه 1365 در بيمارستان امامرضا (ع) مشهد، در دل شب با روحي بلند و ضميري روشن به شهادت رسيد و دعوت حق را لبيكگفت. اين شهيد بزرگوار كه جمعاً به مدت 12 ماه و 4 روز و در طي شش مرحله با عضويت بسيج درجبههها حضوري سبز داشت، بعد از انتقال پيكرش به زادگاهش، در طي تشييع جنازهاي باشكوه ازسوي اهالي فومن، به جايگاه ابديش منتقل و در گلزار شهداي فومن به خاك سپرده شد. فرازي از وصيتنامهي اين شهيد ميخوانيم: «... انقلاب را تنها در دور و اطراف خود به حساب نياوريد. انقلاب اسلامي، براي نجات بشريت از قيد استعمار و استثمار است. در اين راه، ديانت بايد در كنار سياست باشد كه جدايي اين دو، انحراف محض است...» ************************************************ بسمه تعالي 11/10/1364 خوشا آنان كه با عشق حسيني شهادت را پذيرفتند و رفتند شما باخانمان خودبمانيد كه مابي خانمان بوديم ورفتيم سلام ، سلام از ته دل اي چهارديواري تاريكم ، مي داني كه تا چندين روز ديگر من خواهم بود و تو و اعمالم ، مي داني ، و حتماً مي داني كه چگونه خواهم كرد، قبرم! قبرم ! بگو،ببينم مي تواني باذن الله از فشاري بكاهي، آخر من سنگ دل ،سنگ دلم . آخرمن بيچاره ، بيچاره ام ، آخر من .چه بگويم ، خودت خواهي فهميد، چگونه،نمي داني مگر، فرشتگان انكرومنكر! هان فهميدي، گناهكارم و معصيت كار ، قبرم آيا به اندازه ي كافي استحكام داري يا نه ، چرا گرزهاي آتشين برفرقم ، نقره هاي گداخته از حيم و.....تو بايد نظارگر باشي، راستي آيا مي تواني اصلاً من را بپذيري يا نه ! يك خواهش ديگر دارم به هنگام سئوال ، مي تواني مقداري دست به چشم و گوش گيري ، چون من خجالت زده ام ، نمي توانم تا ؟ طعنه هاي تو را گوش دهم ، قبرم : گوشت را بطرف قبرهاي آنسوي آب كن ، حتماً قبرهاي آنسوي آب با تو رفقات دارند : امشب مهماني برآنها خواهد آمد ، مهماني عاشقي كه تمام دوران عنفواني خود را درخدمت اسلام عزيز بود، گوشت را تيز كن ، خوب گوش بده آيا مي تواني پژواك صحبتهاي فرشتگان با او را گوش دهي ! آنها حتماً امشب براي خوش آمد گوئي خواهند آمد ، خواهش ، خواهش مي كنم . حداقل امشب از فشارت بكاه و به مهماني قبرهاي آنسوي آب رو ، نمي شود ، خواهش مي كنم، آخر چرا نمي شود، هان ميدانم ، مقصرم ، مي پذيرم ، قبرم ، امشب ، قبرهاي فراخ آنسوي آب ، فراختر خواهد شد ، امشب ميزبان ، از آن ميوه هاي بهشتي آماده خواهند كرد . امشب به فرزندانت ورود شير ، شيري كه شير زمان بود ، جشن سرود و شادي برقرار خواهند شد آخر آن عاشق حسين ، آن رشيد دوران اهل بيت و آن فرزند راستيني و يار واقعي اقا مهدي به كوي دوست؟؟است . گوش كن ، خبرده و بگو وزيرا من ضعيف ، آنقدر به خود ظلم كرده ام كه حتي ديگر گوشهايم بفرمان من نيستند و اگر و اگر شدخبري دارم كه به نزد او رسان بگو اگر مي شود در نزد خدا به شفاهت (شفاعت) برخيزيد، آخر من پیش او آبرو ندارم. شهيدمحمدابراهيم (امير) ادبي مهذب شهيدمحمدابراهيم (امير) ادبي مهذب فرزند ابوالشهدا شادروان اسحاق ادبي مهذب به سال 1343در خانوادهاي مذهبي در شهر فومن تولد يافت. اين شهيد بزرگوار، پس از طي دوران كودكي وارد مدرسه شد و پساز گذران مقطع ابتدايي و راهنمايي، تا سال سوم نظري در رشتهي فرهنگ و ادب به تحصيل ادامهداد. بعد از پيروزي انقلاب، بسان ديگر برادران خود به عضويت نهاد بسيج فومن درآمد و مدتي را در اين نهاد بسر برد و در آن به فعاليتهاي مختلف پرداخت. به مسائل ديني و مذهبي آگاه بود و به نماز و مسجد اهميت ميداد. داراي رفتاري عالي و گفتاري سنجيده بود و همواره به شهادت عشق ميورزيد. از روي علاقه و عشقي كه به جبهه داشت و همچنين احساس مسئوليتي كه در رابطه با دفاع از ميهن ميكرد، داوطلبانه به جبهههاي نور عليه ظلمت رهسپار ميشد. اين شهيد ارجمند، زندگي را جز شور و عشق به اسلام و مسلمين نميديد و با وسعت نظر و جاذبهي بسيار بالاي خود، دوستان زيادي در نقاط مختلف داشت. در يكي از عملياتها در جبهه، جانباز گرديد و از ناحيهي چشم و پا محروم شد، ولي همچنان عشق به جبهه و جنگ با دشمن داشت و پس از شنيدن شهادت يكي از بهترين دوستان خود به نام شهيد محمود فلاحتي، سر از پا نميشناخت، تا اينكه روزي با ارتباطي كه با دوستان خود در جبهه داشت، شنيد كه قرار است عملياتي صورت گيرد.به اين ترتيب خود را به منطقه جنگي جزيره مجنون رسانيد و با يكي از گروهان به صورت داوطلب، با مقبوليت بيسيم چي، در اسفندماه 1364 در عملياتي موسوم به «بدر» شركت نمود، و سرانجام در22 اسفندماه همانسال در اين عمليات، در جزيره مجنون (هورالعظيم) به آرزوي ديرينهاشكه همان شهادت بود رسيد و با اين دنياي فاني وداع كرد. شهيد ادبي بسان ديگر برادران شهيد خود، راه صلاح و فلاح را پيمود و به ريسمان خداوند چنگ زد. او از جمله كساني بود كه راهيان راه مستقيم بودند. آمرون به معروف و ناهيان از منكر و پرچمدار ايمان، ايثار، شهامت و در نهايت، شهادت بودند. روحش شاد و راهش مستدام باد. در فرازي از وصيت نامهي اين شهيد، انعكاس عشق و اشتياقش نسبت به اهدافش را اين گونه ميبينيم: «...پدر و مادر عزيزم، آنطوري كه شما اطلاع داشتيد، هدفي جز به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي كه كاري به سوي خداست، نداشته، پس آن چيزي را كه در راه خدا ميدهيد، استقامت داشته باشيد كه شهيدان زندهاند و پيش خداي خود روزي ميخورند». "بسیج مساجد ومحلات سپاه فومن"
افزودن دیدگاه جدید